چگونه؟ نخستین درسی که آموختم این بود، که نباید به سبب برخی تجربیات امید خود را از دست بدهم. بلکه ضرورت دارد، در ارتباط با دیگران فعال تر عمل نمایم. به عبارت دیگر به جای اینکه منتظر بمانم آنها به سراغم بیایند و به جایی دعوتم کنند، تصمیم گرفتم گام نخست را خودم بردارم.

البته من هرگز خویشتن را فردی برونگرا نمی دانستم. اما فهمیدم که وقتش رسیده خود را به چالش بکشم، و از کنج عزلت و گوشه راحت خویش خارج شوم. زیرا به خوبی متوجه شدم که منفعل بودن و ناامیدی ای که این انفعال در درونم ایجاد کرده بود، دیگر کارایی ندارد.

بنابراین چنین چالشی باید به وجود بیاید. یعنی به این نتیجه رسیدم که به جای اینکه خشمگین شوم که چرا دیگران به ارتباط با من علاقه ای نشان نمی دهند، روی خودم کار کنم. بنابراین تصمیم گرفتم به سراغ فعالیت هایی بروم، که سبب خرسندی ام می شوند.

این کار سبب می شود لذت فراوانی ببرم، به هیجان بیایم، و دیدگاهی مثبت تر پیدا کنم. در نهایت نیز در این محیط دلپذیر پر از احساس لذت و سرخوشی بود، که دریافتم ارتباط با دیگران بسیار ساده تر و آسان تر است. بقیه ماجرا بگونه ای طبیعی پیش رفت. یعنی ارتباط و دوست یابی ام آغاز شد، و همزمان بیشتر احساس آرامش کردم.

پژوهش های اخیر در حوزه دانش مغز و سلسله اعصاب نشان داده اند، که نوع انسان از بدو تولد اجتماعی به دنیا می آید. در واقع اجتماعی بودن برایش نه یک گزینه، که یک نیاز است. زیرا ما موجوداتی اجتماعی هستیم.

همچنین وقتی گروهی باشیم، بهتر می توانیم در کوران رخدادها و حوادث زنده بمانیم. فراتر اینکه پژوهش های دیگر نشانگر آنند که ما نمی توانیم، بدون داشتن روابط سالم با دیگران به حداکثر توانایی بالقوه خود دست پیدا کنیم.

بنابراین از آنجاکه روابط اجتماعی کلید ادامه حیات و رضایت و خرسندی ماست، برای مهاجرانی که به کشوری نوین کوچ کرده اند، ارتباط برقرار نمودن با دیگران امری بسیار حیاتی به شمار می رود. بنابراین من هم همین کار را کردم.