درست است که راب مثل یک مدیر راه می رفت اما از آنجا که کارش را به خوبی نمی شناخت و به کار اشراف کامل نداشت نمی توانست کار خود را درست انجام دهد و با وجود این که ظاهر مناسبی داشت نتوانست در این کار دوام بیاورد و در نتیجه من مافوق او شدم.

آنها نمی توانستند راب را اخراج کنند چون انتخاب خودشان بود و در نتیجه کسی را می خواستند که بر کارهای او نظارت کند و اشتباهات او را به سرعت اصلاح کند.

راب به نهایت بی کفایتی رسیده بود و سال ها در همان وضعیت مانده بود نه بهتر می شد نه بدتر ، فقط ظاهر خوبی داشت و درست راه می رفت .

بالاخره راب خسته شد و استعفا داد و سراغ شغل خودش رفت ، او مدیر رستوران شد.

بعد از مدت کوتاهی در این کار هم شکست خورد زیرا او رستوران را با اداره اشتباه گرفته بود و در سالن رستوران مانند یک مدیر کل راه می رفت و رفتار می کرد که البته خوشایند مشتریان رستوران نبود.

مشتریان و همچنین کارکنان رستوران از او خوششان نمی آمد. من با تمرین زیاد پیشرفت کردم البته همه اش هم راه رفتن به سبک مدیران نبود من سعی می کردم کارم را به بهترین نحو انجام دهم .

باید به سرعت نقش جدیدم را می پذیرفتم و مسوولیت های آن را تقبل می کردم . من مدیرمدیران بودم در حالی که هرگز مدیر نبوده ام و حالا این خطر که با صورت به زمین بخورم وجود داشت .

هرگز نگذارید کسی بفهمد چگونه کار می کنید حالا من بازیگری بودم که خود را وقف یادگیری قوانین کرده بود ، فقط باید آموخته هایم را سری نگه می داشتم. هر لحظه که وقت آزاد داشتم صرف یادگیری می کردم فرقی نمی کرد شب، آخر هفته و موقع نهار، اما به کسی نمی گفتم.
در مدت کوتاهی تمام قوانین را یادگرفتم و تمرین کردم. روز به روز کارم بهتر می شد زیرا قوانین کار در وجود من در حال تکوین بود.